Montag, 31. Dezember 2007

ا ی شاعر

ای شاعر ! بیهوده برای زنجیر کردن قیافه ها ، سراغ گردن بند و گوهر فروش مرو ، بیجهت
نیز یاد از قیچی و سوهان مکن ، زیرا سوهان و قیچی به هیچ ترانه ای جلا و بر جستگی
نمی بخشد . اگر میخواهی سراغ شعر حقیقی روی ، دنبال عشق برو. دنبال عشق و غم برو ،
ازرؤیای بی حاصل و دلپذیر عشاق خبر گیر ، راز هیجانها و اضطرابهای دل را بپرس ، به
جستجوی ماجراهای عاشقانه ای برو که چون شکوفه های بهاری میشکفند و چون گلهای خزانی
پژمرده میشوند . سراغ آن چیزی برو که گاه اشک از دیدگان سرازیر میکنند و گاه لبخند
بر لبها جای میدهد
بهترین شعر ، شعر زندگی است . شعری است که از خاموشی غم انگیز شب ، از حرکت
کشتی در دل دریا ، ازراههای پر گلی که بسوی نهرهای ناشناس میرود ، از رنجهای بیحاصل
از بامدادهای تلخ ،از طعم بوسه هائی که ردوبدل نشده ، از عشق بی عشق سخن میگوید
چقدر من از آنانکه زندگی سرگردان دارند ، از کولی ها ، از شاعرها ، از مسخره ها خوشم میآید
چقدر آرزومند زندگی این خانه بدوشانم که جز ابر گذران و نسیم سحر و گلهای بهار مصاحبی
نمیشناسند
آخر شعر را تنها در ترانه های شعرا نباید جست

Mittwoch, 26. Dezember 2007

شعری از خانم پونه نیکوی

درحال وبلاک گردی بودم که اتقاقی به وبلاک سکوی سرخ بر خوردم ، یکی از شاعره های خوب و معاصرکه احساس زیبا و صداقت تحسین انگیزش اثر خاصی را در خوانندگانش
میگذارد . شعری از دفتر این شاعره را فقط یکبار خواندم و چنان به دلم نشست که از اظهار
آن عاجزم بدانجا که صبح فرداش که از خواب بیدار شدم ناخودآگاه این شعر زیبا را از حفظ
زمزمه میکردم ، حیفم آمد که در لذت این شعر زیبا، دوستان را شریک نکنم
.
.
دیگر درخت نیستم از نو تبر شوی
تنها برای شاخه من تیزتر شوی
دیگر درخت نیستم آتش به پاکنی
از هیزم شکسته من شعله ور شوی
تا آمدم برای شکفتن شکستی ام
سخت است در سکوت شکستن کمر شوی
دیگر درخت نیستم ای دارکوب پیر
از موریانه های دلم باخبر شوی
دیگر درخت نیستم و سایه نیستم
وقتش رسیده است کمی دربه در شوی
رودم اگرچه راه به دریا نمانده است
روییده ای به راه که سنگی قدر شوی
رودم اگر تو سینه برایم سپر کنی
سرمی کشم اگر تو هزاران نفر شوی

http://www.sakuibarsorkh.blogfa.com/

Dienstag, 18. Dezember 2007

Donnerstag, 13. Dezember 2007

زندگی رؤیائی است

در این دنیا دیدار هیچ چیز مرا فزون از حد متعجب نساخت ، زیرا انتظار همه چیز را
داشتم . امااگر چیزی بود که بتواند مرا بشگفتی و حیرت وادارد ، آن بیقین جمال زنان بود
نمیدانم روزی در کدام کتاب خواندم که میان همه ی مخلوقات جهان ، آفرینش هیچ جانداری
باندازه ی مرد برای خداوند زنج وسختی نداشته است ، زیرا مرد دنیای بزرگی است که در
قالبی کوچک جای داده اند . اما حالا ، عقیده دارم که خداوند بزرگترین رنج خود را در خلقت
زن بکار برده ، زیرا اگر مرد دنیائی است که کوچکش کرده اند ، زن آسمانی است که
کوچک شده است . میان زیبائی زن و مرد همان تفاوت هست که میان زیبائی آسمان و
زمین وجود دارد
ای زن، روی از ما پنهان مکن ، زیرا اگر چهره نهان کنی روشنائی روز را با ظلمت شب
در آمیخته ای تو آفتابی هستی که با فروغ خود بهمه چیز زیبائی میبخشی . درقلمرو
عطرها ، دیدم که عطر گل سرخ بتنهائی از عطر لشگر گلها ی دیگرگرو میبرد . گل
سرخ را دیدم که فرمانروای این سرزمین بود زیرا از همه زیباتر بود. گوهرها را
دیدم که الماس را بپادشاهی خود برگزیده بود، زیرا هیچیک در درخشندگی و جلوه گری
بپای او نمیرسید ند . ستارگان آسمان را دیدم که زهره ی عشوه گر را ملکه ی خود
نامیده بودند ، زیرا هیچکدام جمال و جلال او را نداشتند . اندکی دورتر، خورشید رادیدم
که در خیال ستارگان بر او رنگ خسروی نشسته بود ، زیرا درخشان ترین کوکب آسمان
بود. حالاکه میان گلها و اختران میان گوهرها و افلاک ، آنها که زیباترند بر گزیده ترند
چرا تو ، ای زن فرمانروای جهان نباشی ، تو که جلوه ی خورشید و زیبائی زهره وفروغ
الماس و عطر گل را ببکجا گرد آورده ای ؟ا
در دنیائی چنان شگفت زندگی میکنیم که زندگی ما خود رؤیائی شگفت بیش
نیست . تجربه ی روزگار بمن آموخته است که آدمیزاده عمری را در رؤیا میگذراند
و فقط آنوقت بیدار می شود که پایان عمرش فرارسیده باشد . پادشاه خواب پادشاهی
می بیند و در این رؤیا فرمان میدهدو سلطنت میکند و پیروزمیشود ، امااین پیروزی
را دست مرگ بصورت ذراتی ناچیز در می آورد و بباد میدهد . کیست که باز هم هوای
حکمفرمائی داشته باشد ، و بداند که ازین خواب شیرین یا کابوس مرگ بیدار خواهد
شد! توانگر ، فقط توانگری میبیند و فقیر تنها از رؤیای فقر رنج میبرد ، آنکس که رو
ببزرگی میرود و آنکس که در چنگال غم مینالد هر دو اسیر رؤیاو خیالند ، در این
دنیا ، همه در رؤیا بسر میبرند و هیچکس بر این راز آگاه نیست ، من نیز که زندانیم
تنها خواب زنجیرهای گران می بینم که بر دست و پایم بسته اند . زندگی چیست ؟ وهم خیال
زندگی چیست؟ رؤیاو سایه . هذیان و مرگ ! هر سعادتی ناچیز است ، زیرا خود رؤیائی
ناچیز بیش نیست
«کالدرون »

Samstag, 8. Dezember 2007

دختران ایران در ۵ کاریکاتور

تفریح کردن دختران ایرانی



دانشگاه رفتن دختران ایرانی


اشتغال برای دختران ایرانی



احترام اجتماعی برای دختران ایرانی


امنیت اجتماعی برای دختران ایرانی



از سایت ایرانیان
تادرودی دیگر بدرود







Freitag, 7. Dezember 2007

فریب عشق

نیمه شب یعنی هنگامی که دب اکبر بجانب دشت عوا * میگردد وسراسر آدمیان را خواب میرباید عشق آمد و حلقه بر در خانه من کوفت . گفتم کیستی که در کلبه مرا میزنی و رشته خیالاتم را پاره میکنی ؟ گفت : نترس و بازش کن ، من بچه کوچکی هستم که از باران تر شده و در ین شب تاریک راه را گم کرده ام . من از این کلمات متاثر شده چراغ را افروختم و در را گشودم . طفلی خردسال دیدم که پر وبال و کمانی و ترکشی داشت . او را نزدیک بخاری نشانیدم و دستهایش را در مشت خود گرم کردم ، آب از گیسوانش ستردم . چون گرم شد گفت : خوبست این کمان را امتحان کنیم مبادا زه آن در اثر رطوبت آسیبی دیده باشد . پس تیری بکمان گذاشت و راست بر دل من زد . من دردی مانند نیش مگس در قلب خویش حس کردم . آنگاه او خندان جستنی کرد و
گفت : ای ناشناس ! شادباش ، کمانم از رطوبت ضایع نشده است ، اما جراحت دل تو پیوسته ترا رنج خواهد داد
از اشعار آناکرئون
ریختن عطر و شراب بر گور بزرگان از مراسم مذهبی یونانیان قدیم بوده است *

Montag, 3. Dezember 2007

فیلم خاکسپاری فروغ فرخزاد

فیلم خاکسپاری فروغ فرخزاد

پخش از تلویزیون ملی در سال ١٣٤٦ بمناسبت اولین سالگرد درگذشت فروغ فرخزاد

در این فیلم خاکسپاری بسیاری از شاعران بنام ان زمان شرکت داشتندکه چهر ه های آنها را در فیلم مشاهده می کنید

فروغ فرخزاد
در دی ماه ١٣١٣ ه.ش در تهران کودکی چشم به هستی گشود که بعدها همگان را غرق در حیرت کرد .

مردم آن روز با شاعره ای آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت

و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف او را در بی پروایی به حافظ تشبیه کرد و نوشت :

"که اگر فروغ در قدرت بیان هم به پای لسان الغیب برسد ، حافظ دیگری خواهیم داشت."

فروغ قدرت مطالعه، تحقیق و استعداد های شعری خود را از پدرش گرفت و از مادر هم صفا و مهربانی

و سادگی را. پدر شعر می خواند و فروغ با علاقه گوش می داد که با ابیات آشنا شود .استعداد فروغ در

نوجوانی به حدی بود که معلم انشایش باور نمی کرد که خودش انشاهایش را بنویسد .

اولین شعر او با سبک نو شروع شد و او در شعرهایش بی آنکه شعار بدهد یا فلسفه ببافد

با آرزوهای مردم ساده همدلی می کند . فروغ زبانش با زبان مردم عادی یکی بود. سرانجام در

سال ۱٣٤٥ فروغ در تصادفی ناگهانی و غیر منتظره جان باخت و زمین بار دیگر عزاپوش شد.

خود فروغ مدتی قبل از مرگش در جایی نوشته بود

" می ترسم زودتر از آن چه فکر کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بماند و این درد بزرگیست

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او می گشاید!

او که به لطف و صفای خویش

گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

.آن آتشی که در دل ما شعله می کشد

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهکارهء رسوا نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حکایت عشق مدام ما

" هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما

ازسایت : ایران الد

Samstag, 1. Dezember 2007

«شما » و « تو »

باشتباه جای « شما »ی خشک و مؤدبانه را با « تو » ی صمیمانه عوض
کردو بعوض «شما» « تو» خواند. بی اختیار رؤیای خوشبختی بروح
شیفته ی من بوسه زد
اکنون متفکرانه پیش روی او ایستاده ام و نمی توانم لحظه ای از او
دیده بر گیرم . بزبان میگویم : «شما » چه د ختر مؤدبی هستید. اما
در دل فکر میکنم : جقدر « تو» رادوست دارم
« پوشکین »

Samstag, 24. November 2007

انسان

بر من این نکته آشکار است که روح من در فهم و ادراک همه ی حقایق نیرومند است
ولی مانند کوران باشیاء مینگرد و در مکتب حقیقت سخت نادان است
میدانید که در جهان طبیعت مرا بر اشیاء فرمانروائی و تسلط است
اما درست که بنگری میبینی در برابر اندک چیزی زبون و درپیش
فرومایه ترین مانعی مقهور و ناتوانم

مرا این درست است که زندگانی چیزی جز درد و اندوه نیست و نیک و بدش
ناپایدار است
میدانید که حواس و مشاعر من از همه چیز فریب میخورد و مایه ی
ریشخند ذرات وجود است
خلاصه آنکه ، بر من مسلم است که من انسانم
و این انسان بودن هم باعث فخر و هم مایه ی سرشکستگی من است


جان دیویز

Mittwoch, 14. November 2007

شعری از اسلوچفسکی

گلی که شیطان چید
وقتیکه سرمای زمستان بار سنگین خود را بدوش دنیا بگذارد و دست و پای همۀ جانداران را با زنجیر مرگ بهم بندد
وقتیکه تاریکی نیمه شب بیابانها ی پهناور را در زیر خود بگیرد و زمین خاموش
در برابرجمال آسمان بزانو در افتد
در آن لحظه ، درین درۀ مرگ و خاموشی ، زیرا رنواسیمین و سرد ماهتاب ، شاخۀ
گلی لرزان و هراسان از میان برفها سربدر میکند و برگهای بلورین آن که گوئی تاروپودشان
را با زیبائی و لطافت بافته اند ، در گرمی شعله های صبح رنگ زندگی بخود میگیرند . رنگ
ارغوانی این گل اعجاز طبیعت است ، زیرا دردل این گل راز مرگ وجلوۀ اهریمن نهفته است . انگار
گرمی . حرارت است
هیچکس این گل را نمی بیند ، هیچکس آنرا نمی چیند . تنها آن کس که از سرما در حال احتضار است
در خوت مرگ گمان میبرد که این زادۀ زمستان ، این گل نادیدنی ، کنار اواز زمین رسته است
هر صبح و شام اشک مرگ سراپای این گل را که از درون گلبرگهای آن آهنگ نیستی بگوش میرسد
شستشو میدهد.... اما فقط آنکس که از فرط سرما ، بیحس و کرخت در میان برفها جان میسپارد میتواند
این گل مرگ را در کنار خویش ببیند

Dienstag, 13. November 2007

شعري از الكساندر سركيويچ پوشكين

شب
شب خاموش است، نزديك بستر من شمعي با شعله ي غم انگيز خود آهسته نور پاشي ميكند
مثل اين است كه شعرهاي من چون جويبارهاي عشق از سرچشمه دلم روان شده اند
همه جا در نظرم از وجود تو آكنده است
در تاريكي شب ديدگان تو را مي بينم كه با برق مهر ميدرخشند
و با نگاهي خندان به من مي نگرند
صداي دلپذير ترا مي شنوم كه در گوشي من زمزمه ميكند
دلدار من ترا دوست دارم .دوست دارم ، مال تو هستم .....مال تو هستم
پوشكين

Dienstag, 16. Oktober 2007

رقیب عزیز

در بچگی معلمی داشتم که خیلی مؤدب و معقول بود ، جز درس حساب ، دستور زندگی هم بما میداد . میگفت اگر کسی مطلبی
گفت که درست نبود نگوئید غلط گفتی ، بگوئید اینکه میفرمائید کاملا بجا و صحیح است ولی.... پس ازآن ولی هرچه
.دلتان میخواهد بگوئید و بتازید و طرف را مغلوب و بیچاره کنید
از یک دوست صمیمی هم پریشب یک درس علمی برای بیچاره کردن رفقا گرفتم که ضرر ندارد شما هم یاد بگیرید . هر جا که بخواهید حسادت و بدبینی کنید بدردتان میخورد . اما شاید وقتی حکایت را شنیدید بگوئید اینکه چیزی
..... نبود ، ما میدانستیم
برای اینکه بدانید اینطور نیست ، از شما می پرسم اگر بخواهید به نویسنده ای بگوئید بد نوشته ای و او از شمانرنجد
بلکه ممنون هم بشود چه تدبیری بکار می برید؟ مثلا میگوئید : من خوبی شما را میخواهم ، میترسم نقادان بشما ایراد بگیرند
..... این نوشته شما نقایصی دارد
! حتما از شما بدش میآید و میگوید اشتباه میکنید
یا مثلا میگوئید: شما که نباید از بزرگان طراز اول کمتر باشید ، نوشتۀ شما بپای کلام سعدی نمیرسد، دقت وسعی بیشتری بفرما ئید.... د
.هزار رده به سعدی خواهد گفت و از شما و سعدی هر دو کینه بدل خواهد گرفت
پس حالا گوش کنید که آن دوست صمیصی چه نیرنگی بکار من زد و چه درسی به من داد . در خیابان میرفتم ، بمن رسیدوگفت ای برادر چرا اینقدر مینو یسی ، چه حوصله فراخی داری ، چرا راحت نمیکنی ، بس است ، تا کی میخواهی زحمت بکشی ، برای که می نو یسی ، این مردم که قدرتو را نمیدانند ، از من میشنوی کتاب و قلم را بگذار کنار و خوش بگذران یا لااقل سیاسی بنویس که بدردت بخورد .... . د
گفتم حق با شماست ولی از زور بیکاری تازگی نمایشنامه ای نوشته ام و خیلی میل دارم که شما ببینید و انتقاد کنید
از کلمه انتقاد خوشش آمد و چون دیدن نمایش ، مجانی بود گفت حاضرم ، با هم به تماشاخانه رفتیم، اتفاقا ازدحام تماشاچی چنان بود که بزحمت دو جای نشستن گیرمان آمد اما از هم جدا بودیم
پس از پرده اول رفتم و رفیق را دیدم ، کمتر بروی من نگاه میکرد واز نمایش حرفی نزد . پس از پردۀ دوم برایش خوردنی بردم اما قصدم این بود که هر طور شده بحرفش بیارم . در ابروی بهمرفته و چشمهای گریانش دیدم که میخواهد عیب جوئی کند . با خود گفتم اگر عیب گرفت دلایل فنی و ادبی میآورم و از گفته پشیمانش میکنم ، یا اگر گفت فلانی از تو بهتر نوشته ، بفلانی و او هر دو خدمتی بسزا خواهم کرد... د
گفت بله ... خوب است ... اما آن نمایشنامه که سال پیش نوشته بودید چیزدیگریبود.... دیدم عجب رقیب و دشمنی برایم تراشیده ، کی جرأت داردبهمچه رقیب عزیزی بد بگوید! د گفتم البته آن نمایشنامه خوب بود ولی اینهم خوب است و شاید از او بهتر باشد . پر خاش کرد که هرگز ، هرگز ، آن چیز دیگری بود ، شاهکار و معجزه بود ، من یقین دارم که هیچکس حتی خودتان محال است بتوانید مثل او دوباره چیزی بسازید ... افسوس که دیگر از آن سنخ نوشته حتی از شما نباید انتظار داشت . د
در دلم گفتم آفرین ، اینطور رندانه باید حسادت کرد و از کاری بد گفت ، اینطور باید برای صاحب کار رقیب عزیزی تراشید ، .که نتواند نفس بکشد.
این مطلب را نوشته بودم که خانمی رسید و برایش خواندم گفت ما همه این را میدانیم . مثلا وقتی میخواهیم دل یکی را بسوزانیم ، یگوئیم راستی خانم ، دو سال پیش ، آنروز در فلانجا که شما را دیدم صورتتان مثل آینه میدرخشید ... د
د،حجازی

تقدیم به میهمانان