Freitag, 7. Dezember 2007

فریب عشق

نیمه شب یعنی هنگامی که دب اکبر بجانب دشت عوا * میگردد وسراسر آدمیان را خواب میرباید عشق آمد و حلقه بر در خانه من کوفت . گفتم کیستی که در کلبه مرا میزنی و رشته خیالاتم را پاره میکنی ؟ گفت : نترس و بازش کن ، من بچه کوچکی هستم که از باران تر شده و در ین شب تاریک راه را گم کرده ام . من از این کلمات متاثر شده چراغ را افروختم و در را گشودم . طفلی خردسال دیدم که پر وبال و کمانی و ترکشی داشت . او را نزدیک بخاری نشانیدم و دستهایش را در مشت خود گرم کردم ، آب از گیسوانش ستردم . چون گرم شد گفت : خوبست این کمان را امتحان کنیم مبادا زه آن در اثر رطوبت آسیبی دیده باشد . پس تیری بکمان گذاشت و راست بر دل من زد . من دردی مانند نیش مگس در قلب خویش حس کردم . آنگاه او خندان جستنی کرد و
گفت : ای ناشناس ! شادباش ، کمانم از رطوبت ضایع نشده است ، اما جراحت دل تو پیوسته ترا رنج خواهد داد
از اشعار آناکرئون
ریختن عطر و شراب بر گور بزرگان از مراسم مذهبی یونانیان قدیم بوده است *

1 Kommentar:

احسان hat gesagt…

سلام شعر زیبائیه و خوب هم ترجمه شده و ممنون که به من سری زدین البته من شما رو لینک کردم شما هم دوست داشتین خوشحال میشم
موفق باشین