Freitag, 25. Januar 2008

Mittwoch, 16. Januar 2008

پیراهن معشوق

معشوقم هر روز میپرسد این پیراهن چطور است ، می پسندی ؟
از این مد خوشت می آید ؟
گولش میزدم و مدتی پشت و روی لباس را برانداز میکردم
و در نکات برش و دوخت و نقش و نگار پارچه وارد گفتگو میشدم اما
اما حواسم جای دیگر بود ، نه می فهمیدم چه میگویم و نه ذره ای باین
صحبت دل میدادم.
یک شب که مفتون پیراهن شب پره ای بودم و مثل بچه ها ذوق
و دست میزدم و عبارتهای بچگانه میگفتم ، معشوقم نگاه دراز پر ملالی
کرد و آهی کشید که پروانه را فراموش کردم . گفت تو که بقشنگی شب
پره اینطور نگاه میکنی و دل میبازی چرا پیرهن مرا نمی بینی ؟ خیال
میکنی من نمی فهمم که گولم میزنی ! سرسری چیزی میگوئی که دل
مرا خوش کرده باشی ، از چشمانت پیداست که فکرت جای دیگر کار
میکند ، نمیدانی چه میگوئی ، بارها تعریف بیخودی بدهانت گذاشته ام
و تو نفهمیده همان حرف بیمعنی را گفته ای ! بخودم میگفتم تقصیرش
نیست ، مرد از پیراهن چه خبر دارد ، از قشنگی لباس ما چه میفهمد ،
حواسش پی کار و زندگی است . نگو که پیراهن قشنگه را می بینی واز
شوق بی تاب میشوی بشرط آنکه تن من نباشد
یک لحظه ترسیدم و ساکت شدم ، خیال کردم که حق با اوست ،
اما زود فهمیدم که اینطور نیست ، گفتم من لباس شب پره و گل را دوست
دارم ، نه گل و شب پره را ، من تو را دوست دارم نه لباست را ، تو هر
چه بپوشی ، قشنگی ، اگر نپوشی قشنگتری ، آنکه بتواند روح گل را
ببیند و دوست بدارد ، دیگر برنگ و بوی گل چه احتیاجی دارد......من
از زیبائی روح تو چنان مستم که نزدیک است حتی تنی از تو نخواهم....
تبسم محزونی کرد و آهسته گفت « نمیخواهم روحم را دوست
داشته باشی ، خود مرا دوست داشته باش و به پیراهن نگاه کن »

Sonntag, 6. Januar 2008

عشق زیباست