Mittwoch, 14. November 2007

شعری از اسلوچفسکی

گلی که شیطان چید
وقتیکه سرمای زمستان بار سنگین خود را بدوش دنیا بگذارد و دست و پای همۀ جانداران را با زنجیر مرگ بهم بندد
وقتیکه تاریکی نیمه شب بیابانها ی پهناور را در زیر خود بگیرد و زمین خاموش
در برابرجمال آسمان بزانو در افتد
در آن لحظه ، درین درۀ مرگ و خاموشی ، زیرا رنواسیمین و سرد ماهتاب ، شاخۀ
گلی لرزان و هراسان از میان برفها سربدر میکند و برگهای بلورین آن که گوئی تاروپودشان
را با زیبائی و لطافت بافته اند ، در گرمی شعله های صبح رنگ زندگی بخود میگیرند . رنگ
ارغوانی این گل اعجاز طبیعت است ، زیرا دردل این گل راز مرگ وجلوۀ اهریمن نهفته است . انگار
گرمی . حرارت است
هیچکس این گل را نمی بیند ، هیچکس آنرا نمی چیند . تنها آن کس که از سرما در حال احتضار است
در خوت مرگ گمان میبرد که این زادۀ زمستان ، این گل نادیدنی ، کنار اواز زمین رسته است
هر صبح و شام اشک مرگ سراپای این گل را که از درون گلبرگهای آن آهنگ نیستی بگوش میرسد
شستشو میدهد.... اما فقط آنکس که از فرط سرما ، بیحس و کرخت در میان برفها جان میسپارد میتواند
این گل مرگ را در کنار خویش ببیند

Keine Kommentare: