Samstag, 2. Februar 2008

قهر و آشتی

چرا از هم قهر کردیم ؟
من اول خیال میکردم تقصیر توست ! آنروز وقتی با من جرف میزدی نگاهت جای
دیگر بود یا اگر نگاه میکردی فکرت پیش من نبود ، از ترس بوسه صورتترا عقب
می بردی و سر ترا از من میگرداندی
منهم به بهانه ای بر خاستم و از تو ودور نشستم و چشم وصورتمرا بیصفا کردم ، غزل
جان پرور عشق را گذاشتم و از این و آن صحبت بمیان آوردم ، دیدم که تو هم راضی
و راحت شدی ! دلم تپید ... گلویم از غصه گرفت
درد عشق را هر چه زیادتر کنی خوشتر است ! صحبت را بگفتگو کشاندم توهم کمک
میکردی ، آنقدر از دو طرف کشیدیم تا رشته گسست و من قهر کردم . مثل اینکه لب
پرتگاهی ایستاده باشم ، سرم گیج خورد و افتادم اما دستم بطرف تو دراز بود که بگیری
فریاد میزدم که نگاهم دار ! حتی برایت گفتم که دنبال بهانه ام که نروم ! شاید شنیدی
و خواستی نگاهم داری ، اما نتوانستی ، یا آنکه نخواستی ... آری دیدم که از این جدائی
خرسندی ... رفتم و همینکه بهوش آمدم صدای گریه ی دلم را شنیدم ، اما عقلم شادی
میکرد و میگفت چه خوب کردی بریدی ، چه باررنجی را بزمین گذاشتی ! کسی که ترا
نخواهد مثل باقی اهل دنیاست ، از دوست باید کشیدنه از مردم بیعلاقه ... ؟
توچه گناهی بمن گرفتی؟ وقتی از من قهر کردی چه حالی داشتی ؟ آیا در دل تو هم
سرشک می بارید ؟
من زار و نالان بودم اما عقل را که میشناسی ، یک جو رحم ندارد ، برای راحتی ما از
هیچ بی انصافی و خرابکاری خوداری نمیکند ! از تو بدها گفت و بهتانها زد ، لکن چون
دید که در دلم نمیگیرد ، عاقلانه دوائی اندیشید
گشت و بجای تو یکی پیدا کرد که بگمان او از تو بهتر بود . شاید هم از تو خوشکلتر بود
اما مثل تو نگاه نمیکرد، مثل تو حرف نمیزد ، عیبها ی صورت تو را نداشت ، آن زبانیرا
که من و تو با چشم صحبت میکردیم نمیدانست ... هر چه در او ترا جستم ندیدم
فغانم برخاست ، خوبیهای زمین و آسمان در نظرم پست شد و فهمیدم که بجز تو در عالم
خواستنی نیست ، آتش عشق از سرم شعله می کشید
شرم و خودبینی و عزت نفس را زیر پا گذاشتم و آمدم که بپایت بیفتم ، آمدم که پوزش
بخواهم ، اشک بریزم ، خود را بخاک بکشانم
اما وقتی روی گشاده ی تو را دیدم مثل این بود که در بهشت را بخاطر من گشوده اند و تو
در میان بهشت بانتظار من ایستاد ه ای و مرا بعشق و صفای ابدی میخوانی
وه که از آن قهر و آشتی ، عشق ما چه خوشتر و گرمتر شده
گناه آن قهر را تو بیخود بگردن من میگذاری ، منهم بیخود دست و پا میکنم و آن تقصیر
را بتو می بندم . راستی این است که بی مشورت من و تو دلمان از پیش خود این اسباب را
فراهم چید و میخواست ار این قهر و آشتی بر این عشق ، آبی بزند و آتش فرو نشسته را
شعله ور کند
افسوس که نمیشود باز گول دلرا خورد و گرنه چه خوب بود هر روز قهر و آشتی میکردیم

2 Kommentare:

Anonym hat gesagt…

سلام
وبلاک زیبائی دارید

Anonym hat gesagt…

سلام......مریم جون چقدر قشن نوشتی.......دقیقا لحظات را حس کردم...انگار خودم اونجا بودم.......فوق العاده است